سروان احمدي

علي روستائي
ali_roustaee@yahoo.com

سروان احمدي
ـــــــــــ

مفش را بالا مي كشد و لخ لخ كنان رد ديوار سيد جواد را مي گيرد و مي راند به طرف كوچه باغ نادري.كتش را بالا كشيده و انداخته روي سرش.قدش اندكي دوتاست.صورتش سياه و تكيده است.دستهايش از دو طرف آويزان است.لاي دو انگشت دست راستش سيگاري مي سوزد.مي رسد به ته كوچه.ته كوچه يك باغ متروكه است.سر ظهر است و آفتاب به قوت مي تابد.هوا گرم است.حشمت مي رود به طرف ديوار خرابه اي كه در انتهاي باغ است و چمباتمه مي نشيند.خودش را روي پا جابجا مي كند،دستش را دم لب مي برد . پكي طولاني به سيگار مي زند.دودش را بي تفاوت از دهن و دماغ بيرون مي دهد و به جاي نامعلومي خيره مي شود.ته سيگار را به دست ديگر مي دهد و روي زمين له مي كند.نرمه بادي كه مي آيد،سينه به زمين مي كشد و مي گذرد.حشمت دست به جيب مي برد و سرنگي بيرون مي آورد.آستين دست چپش را بالا مي زند و با مهارت محتويات آن را در رگ برجسته اش خالي مي كند.تنش سنگين مي شود و به عقب مي كشد.پاها را باز مي كند و مي نشيند روي زمين.تكيه اش را به ديوار مي دهد.ماده ي افيوني از دالانهاي رگش خودش را مي كشد به عروق ديگر.نبضش تند مي شود.نرمه باد ديگري مي وزد.ابري كه جلوي خورشيد آمده بود يواش يواش كنار مي كشد.تيغه آفتاب تير كي كشد به صورت حشمت.حشمت بي رمق تر از آن است كه جايش را عوض كند.دستش را سايبان چشم مي كند.

-دستت را بينداز پايين سروان احمدي!

سعي كن تا حد امكان با لبه ي كلاهت جلوي آفتاب را بگيري.يادت باشد ما سربازيم و بايد جلوي سرما و گرما،گرسنگي و تشنگي بايستيم.متوجه شدي سروان احمدي!

-بله قربان.

سرهنگ مسعودي است.درشت قامت است و ورزيده.موقع راه رفتن عادت دارد قدمهاي بلند بردارد و پاهايش را محكم به زمين بكوبد.پاي چپش كمي مي لنگد،اما چيزي از وقارش نمي كاهد.سرسخت است و به اعتقاد او يك نظامي بايد با تمامي مشكلات مبارزه كند.

سرهنگ مسعودي كه دور مي شود،مي گيرد سينه ي ديوار مي نشيند.آفتاب داغ شهريور است هرم گرما نفس آدم را پس مي زند.برگ درخت ها از زور گرما سوخته است.پرنده ها كلافه و گرما زده خودشان را لاي شاخ و برگ نارون ها پنهان مي كنند.سربازها در دور دست مهارت جنگي مي بينند.با خودش فكر مي كند،ديگر از همه چيز خسته شده ام.از بله قربان گفتن ها،از بيهوده تن به سختي دادنها فقط براي اينكه ما سربازيم و از هزار چيز ديگر.كجاي اين زندگي به درد من مي خورد؟كجايش با افكار من مي خواند؟…ديگر خسته شده ام…

صداي سنچ و طبل از دور مي آيد.كسي سوزناك مي خواند.چشمش را باز مي كند دسته ي مسجد است كه از سر كوچه نادري مي گذرد.مردم لباس سياه پوشيده اند،محرم است.حشمت كمي جابجا مي شود.چشمش را مي بندد.صداي ساز قوت مي گيرد،
-آقا حشمت مبارك باشد.انشاءالله به سلامتي، به پاي هم پير شيد.
ملا محسن است.عباي حرير روشني به دوش دارد و ريشش را از بالا و پايين خط انداخته.نگاهش روي صورت ما مي لغزد و مي رود.پشت سرش زني با چادر مشكي ايستاده است كه تنها دماغش از لاي چادر بيرون زده است.چيزي زير چادر مي گويد كه نمي شنوم و مي رود.پشت سرش چهار بچه ي قد و نيم قد با سرهاي تراشيده مي گذرند.دست هر كدام چند ميوه است.مي نشينم.

آن طرف تر دخترها مي رقصند.صداي تار و تنبك مجلس را برداشته است.يكهو از آن طرف مجلس سر و صدايي بلند مي شود.نيم خيز مي شوم.آن مردك را مي بينم.همان كه زنم را مي خواسته است.دورِ دست چپش يك لنگ پيچيده،از دور داد مي زند:مي كشمش!

مجلس به هم مي ريزد.مي آيد به طرف منيژه.يقه اش را مي گيرم.محكم مي خواباند تو گوشم.

مش قاسم است.

-صد بار نگفتم اين باغ جاي آدماي مفنگي نيست.نگفتم اگه يه بار ديگه گذارت اينجا بيافته،تحويل پاسگاه مي دمت.كله ي ظهر اومدي بگمونت كسي نمي بيندت.يالله جل و پلاست و جمع كن.

يقه ي حشمت را مي چسبد و به يك ضرب از زمين بلندش مي كند.حشمت از زمين كنده ميشود.تعادلش را حفظ مي كند.كتش را از روي زمين همراه سرنگ خالي مي قاپد.مش قاسم لگدي حواله اش مي كند.حشمت سعي مي كند كه بدود اما زمين مي خورد.به زحمت بلند مي شود و مي رود.

توي مخيله اش افكار مختلفي دور مي زند.با خودش فكر مي كند،هيچ وقت در زندگي موفق نبوده است.توي نظام تا درجه ي سرواني رفته بود.ديگر براي خودش سرواني شده بود اما كسي از او حساب نمي برد.

نه، نه حشمت! اين زندگي ديگر به درد تو نمي خورد.جاي تو اينجا نيست.فكر آخرت را بكن! از ك.چه نادري مي پيچد به كوچه ي صد تومني كه بن بست است.مي نشيند روي پله هاي جلوي خانه ي كبري خانم.آستين دست چپش را بالا مي زند.سرنگ را از هوا پر مي كند و توي رگش خالي مي كند.

مجلس عروسي جلوي چشمش مجسم مي شود،زنش دارد با عاشقش دور سفره عقد مي رقصد،سرهنگ مسعودي و چند درجه دار ديگر ايستاده اند به او نگاه مي كنند و مي خندند. حياط انگار پاسگاه هوانيروز اهواز است. درجه دارها دارند مي رقصند.دو نفر آنسوتر تار مي زنند… ناگهان صداها مي خوابند و همه جا تاريك مي شود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30522< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي